اسارت²¹ 🍷💉

07:09 1402/08/12 - 𝚋𝚎𝚐𝚘𝚗𝚒𝚊 𝚁𝚎𝚡

و بنده دوباره آمدم... چون نت بود به این صورت حاضر شدم!

💉🚬🍷رمان اسارت
پارت۲۱
کاگامی:"متحیر شدم جدی؟"
مرینت:"اوهوم" که صدای یک زنگ اومد
کاگامی:"این چیه؟"
مرینت:"فعلا بدو تا دیر نشده" و دستشو گرفتمو به یک سمت کشاندم
کاگامی:از یک در عبور کردیم به یک سالن رسیدیم با دهانی باز گفتم "من چراه تا حالا اینجارو ندیدم"
مرینت:با چشمان متعجب نگاش کردم "پس چجوری زنده ای؟اینجا سالن غذا خوری"
کاگامی:"خب من همین دوروز پیش اومدم هروقت خواستم اینجارو مرتب کنم درش قفل بود"
مرینت:"خب ساعت های خاصی بازه مثل الان که وقته شامه" رفتیم نشستیم سر میز چنان با اشتها غذا رو خوردم که کاگامی وحشت زده شد
کاگامی:نشستم نودل سبزیجات!و قیافه منقلبی به خودم گرفتم به غذا اروم سیخونک زدم "اما.......من سوشی........میخوام....تو چطوری اینو میخوری؟"
مرینت:"چون چیز دیگه ای گیرمون نمیاد بخور شاهزاده خانم" و خندیدم
کاگامی:"شیرینی ندارن؟"
مرینت:"کوکی" مثل سنگ و بهش یک کوکی دادم
کاگامی:با بغض بیسکوییت سفت گاز زدم چند وقته مونده بود و گردو خاک دار از سنگ هم سفت تر بود "هیجوره نمیشد خورد دلم برای ماکارون های خوشمزه تنگ شده"
مرینت:"وای من تو تاحالا ماکارون خوردی" و بغلش کردم "من تاحالا دوستی نداشتم که تو عمرش ماکارون خورده باشه پولدارای اینجا هم تحویلم نمیگیرن من ارزومه یکبار ماکارون بخورم بیا مزه بخور و بهش یک ترشی پر اب گندیده  دادم البته همشون اینطوری بود"
کاگامی:اشک در چشمانم اشیانه ساخت "دلم برای قصرمون تنگ شده"
مرینت:با دهن پر خندیدم "اوهو چه جالب قصر چه تعریفی هم میکن"ه
مادام:"اومدم چته شازده خانم دلت برا غذاهای مجللتون تنگ شده"
مرینت:"مادام سر به سرش نزار از کجا دزدیدینش طرف مایه دار بوده"
مادام:عصبانی شدم "اولن من ندزدیدمش دختره پر رو شکار فلیکس بود اون درخواست کرده بعدشم مگه مقصر منم این بچه ی ملکه پلکه رو میدزدن صد دفعه گفتم این شاهدخت ماهدخت ندزدین شر میشه" و همینجور که غر میزدم دور شدم
مرینت:"تتو.......شاهدختی؟"
کاگامی:"خب چیز مهمی نبود..."
مرینت:تو روش نگاه کردم خیلی احمقم خیلی که که عزیز ترین کسام هویتشونو بهم نگفتن و با گریه رفتم پشت بام دستی رو شانم نشست
کاگامی:"میدونستم احتمالا اینجا میای" و یک ماکارون از جیبم در اوردم یادم نبود اینو داشتم
مرینت:"خیلی ذوق کردم شاید بنظر مزخرف بیاد با یک ماکارون انقدر خوشحال شدم اما این دلخوشی های کوچیک بزرگترین امید من بودن البته اگه منو از داشتن همچین ادما و این دلخوشی ها محروم نکنن..."

 

ادامه دارد...

-مظلوم مرینت...