𝙿𝚊𝚛𝚝𝟸

15:34 1402/09/23 - 𝚋𝚎𝚐𝚘𝚗𝚒𝚊 𝚁𝚎𝚡

دوست پسر تصادفی من یک بی سروپا است!!!

مرینت دختری بامزه و مهربون و دست و پا چلفتی که همسایه ی طبقه ی پاییزیتون فکر می کنن که مرینت عاشق پسرشون که نامزد داره هست یه روز توی فروشگاهی که مرینت توش کار میکنه....

 

به دلیل باگ های بلاگیکس مورد عنایت قرار گرفتم🤧 پس لایک و کامنت رو لطفا بدین!🔪

 

نوشته شده توسط میراکلس X

 

 

پارت دوم
با خستگی در را باز میکنم و همانطور که از پله ها بالا می رفتم، خریدهایم را چک می کردم که در واحد کوفاین ها باز شد! 
ای وای! 
خانم ملو مادر لوکا با لبخند سلام می کند. من هم آرام پاسخش را می دهم. 
خدایا این در چرا باز نمی شود. کلید را در در تکان می دهم. 
خدا یا نه! 
ملو:«آم عزیزم شنیدم لوکا و لایلا امروز اومده بودن به فروشگاه شما!» 
_آه بله! 
و قبل از اینکه باز هم چیزی بگوید:«ببخشید خیلی کاردارم!» و وارد خانه می شوم. 
_مامان،بابا من برگشتم! 
م. ب:«خوش اومدی عزیزم» 
وارد اتاقم می شوم و لباس هایم را عوض میکنم و خود را روی تخت می اندازم:«آخیـــــــش!!!» 
صدای مسیج تلفنم  مرا به خود می آورد. 
لوکا:«آم سلام مرینت، می خواستم بدونی لایلا منظوری نداشت و خوب می دونم که تو یه زمانی دوسم داشتی» 
(چی؟! اوه نه!) 
برایش می نویسم:«دچار سوء تفاهم شدی لوکا. من از اول علاقه ای به تو نداشتم. و حرف های نامزدت هم برایم مهم نیست» 
لوکا:«واقعا؟! مرینت من درکت می کنم که نخوای بدونم ولی خب...» 
(اوه محض رضای خدا مردم دیوانه شده اند) 
_نه لوکا من از علاقه ای به تو نداشتم و فقط با هم دوچرخه سواری میکردیم!دیگه هم به این اکانت پیام نده! ممنون و خدافظ!

تلفنم را خاموش می کنم و از اتاق خارج می شوم. 
مادرم با لبخند سمتم می آید و یک لیوان شیر به دستم می دهد:«چیزی شده عزیزم؟!» 
_اوه نه مادر من خوبم! 
مادرم گونه ام را می بوسد و به کمک پدرم در مغازه می رود.

این داستان ادامه دارد...