اسارت¹⁵•¹⁶ 💉🍷

15:23 1402/07/20 - 𝚋𝚎𝚐𝚘𝚗𝚒𝚊 𝚁𝚎𝚡

پارت پانزدهم و شانزدهم


پارت۱۵
نینو:اممممم ادرین بهتر نیست به خانم رابینسون خبر بدیم تا از نگرانی در بیان؟
ادرین:نینو تو دیوونه ای یا خودتو به خریت زدی اینا هرکاری از دستشون بر میاد 
نینو:خب باهاش حرف بزن
ادرین:مم.....ن....به چه دلیل؟
نینو:ادرین دیوانه ای به چه دلیل؟واقعا سر از کارات در نمیارم یکوقت تحویل نمیگیری یکوقت هم عاشق و دلباخته ای
ادرین:با وجود مرینت نه
نینو:در حدی که دیگران صدامونو نشنون داد زدم عجب نامردی هستی تا قبل مرینت یکلحظه ازش چشم بر نمیداشتی حرفمو نشنیده گرفت داد زدم باید باهاش حرفی بزنی اون نامزدته

مرینت:نشسته بودم و کتابو ورق میزدم که یک صفحه که نظرمو جلب کرد اون یک نامه بود لای کتاب
نامه:سرو عزیزم امیدوارم چه من باشم چه نباشم بتونی این نامه رو بخونی تو باید بر علیه پدرت این زنجیره لعنتی رو قطع کنی و نزاری این اسارت...........
مرینت:و از قسمت اسارت به بعد لکه های خون افتاده بود وحشت کردم که یاد حرف الیا افتادم
*گذشته*
آلیا تو خبر داری چی بر سر مادر جناب اومد؟کل عمارت پر شده از اوازش
الیا:من اینطور شنیدم که مادرش با اسارت گرفتن مخالف بود‌ برای همین یکروز نامادری جناب انقدر خوند تو گوش پدر جناب که پدر جناب اونو به قتل رسوند
*حال*
درد شدیدی در ناحیه شکمم پیچید زیر لب زمزمه کردم اون مخالف بود.......نکنه........وای من نه....‌‌.با فکر کردن به همچین چیزی حالت تهوع شدید گرفتم نکنه.........همین بلا............بانو کارولینا دچارش بشه........


پارت۱۶
مرینت:نفس نفس زدم با حالی خراب رفتم بیرون به خودم امیدواری دادم تا الان که خبری ازشون نبوده خوش وقتانه دیگه هم قرار نیست باشه خواستم برم دیدن ادرین یکی از پیراهن خفنی که برام خریده بودو پوشیدم با یک کفش بسیار ناز موهامو باز گذاشتم اون پاپیون صورتی هم که برام خریده بود به موهام اویختم و رفتم دم در اتاقشون خواستم در بزنم که یک صدا میخکوبم کرد
نینو:ادرین دست نیست اون دخترو  سرکار بزاری
ادرین:نینو سرکار نزاشتمش فقط میترسم
نینو:اگه بفهمه تو شاهزاده ای چی.....
مرینت:بغضم منو تسلیم کرد و های های گریه کردم بدو بدو رفتم اتاقم
ادرین:یکهو صدای محکم برخورد پا اومد درو که باز کردم هیچی نبود قدم برداشتم که حس کردم چیزی زیر پامه خم که شدم دیدم پاپیون سر مرینته......

مرینت:تو اتاقم گریه میکردم و بالش بغلم بود که صدای کاملیا اومد کاملیا یکی از اسیرا بود که خیلی مهربون بود اون یک یتیم بود
کاملیا:مرینت عزیزم قربونت برم میشه بیام تو؟
مرینت:اشکامو پاک کردم لبخندی تصنعی دم اره بیا
کاملیا:درو باز کردم وای من گریه کردی عزیز دلم چراهههه چشمات پف کرده
مرینت:ها هیچی دیشب خوب نخوابیدم
کاملیا:بگیر بخواب
مرینت:نه مرسی
کاملیا:نه حتما بگیر بخواب
مرینت:اون کلی اصرار کرد اخر گفتم کاری داشتی؟
کاملیا:اممممم لبمو گزیدم اقا کارتون دارن
مرینت:جناب؟
کاملیا:آ نه آقای فلیکس!
مرینت:با این حرفش مو به تنم سیخ شد چ‌.....چیکارم داره.........
کاملیا:نمید...........ونم فقط گفته...‌...عجله کنید
مرینت:مشکوک نمیزد؟
کاملیا:نه چراه😳اون خیلی آقاهه
مرینت:اه باشه رفتم به اتاقش و در زدم میدونستم یک کاسه ای زیر نیم کاسشه در که باز شد دوتا دست دور کمرم حلقه شد و منو انداخت روی تخت.........