اسارت⁵🍷💉

08:11 1402/06/30 - 𝚋𝚎𝚐𝚘𝚗𝚒𝚊 𝚁𝚎𝚡

پارت پنجم


سپس اومدم بیرون و رفتم اتاقم رویه تخت چوبی و سفت ولو شدم تویه فکر بودم که صدای در شنیدم درو باز کردم دیدم تامارا خیلی ذوق زده بود
اتفاقی افتاده؟
سری تکان داد و با هیجان به در اشاه کرد و آب از لب و لوچش آویزان شد کسی اومده؟دوباره سر تکان داد رفتم به سمت در یک پسر جذاب و خوشتیپ دم در بود بهش سلام کردم خوش اومدی من مرینتم یک پسر هم کنارش بود
پسر:خوش وقتم بانوی جوان منم........
مرینت:من یک اسیر..........
مادام:زدم تو دهنش دختر ی هرزه اینجا چه غلطی میکنی
گمشو برو کارتو برس
مرینت: پسرا حیرت زده و کمی عصبانی شدن خون لبمو با آستینم پاک کردم
پسر:بگیرش و بهش دستمال داد
مرینت:ممنون اما مادام دستمالو گرفتو انداخت تو شومینه و اتش گرفت با چشمایی که توش اشک حلقه زده بود گفتم:مادام تو خیلی........
مادام:مادام و دردددددددددد بی درموننننننننننن برو اتاقت منم میرم جنابو خبر کنم و فورا رفتم
مرینت:خواستم برم که دستمو گرفت مرینت با این حرفش قلبم به تپش در اومد اتفاقی افتاده آقا........
پسر:نینو هستم
مرینت:با این حرفش پسر کناریش‌ با چشمان قلمبه نگاش کرد انگار انتظار چنین حرفی نداشت شاید هم بخاطر اینکه من یک خدمتکار بودم این طور نگاه کرد
از آشناییت خوش وقتم و دست جلوش دراز کردم پسر بقلیش خواست چیزی بگه که اون جلوشو گرفت و با من دست داد
نینو:اینم خدمتکارم آدرینه...

***

منبع در روبیکا:

@pkjhbbm

 

ادامه دارد...