پارت اول
توی عمارت مخوف و تاریک در تاریکیه شب کودکی غریبانه به دنیا آمد هیچکس از وجود اوت خبر نداشت مادرش اورا در شنل خود پیچید و مخفیانه از عمارت بیرون زد
سابین:تام اومدی کجا بودی
تام:هیس آروم باش جناب بفهمه تیکه بزرگمون گوشمونه بیا و دستشو گرفتمو فورا سوار گاری شدیم
سابین:نزدیکای صبح بود که یک کالسکه جلومون سبز شد ناگهان دیدم جناب از کالسکه بیرون میاد
جناب:که میخواستید فرار کنید ابله ها آره وقتی حسابی تنبیهتون کردم میفهمید
تام:داد زدم سابین فرار کننننننننننن
سابین:آه فورا خواستم برم که یکی از نگهبان ها جلوم سبز شد و بچه رو از بقلم در آورد نه نههههههههههه دخترکمممممممممم جگر گوشم دیگر تسلیم شدم که تام داد زد:فرار کنننننننننننننننن خیالت از بابت بچه راحت برووووووووو و به جنگ اون نگهبان رفتم
سابین:با دلی پر از اندوه با گریه داخل جنگل ناپدید شدم اما نفهمیدم چه بر سر تام امد................
و اون دختر من بودمممممممممم غم هایم را پشت خنده ای ارام پنهان کردم این داستانو از خانم بوستیه شنیدم خانم جناب و پشتیبان همیشگیم اما من در این عمارت لنتی زندانی شدم فقط من نه هزاران دختر دیگه هم مثل منن
به ستاره ها زل زده بودم که دستی شانمو چنگ زد و به پایین انداخت از پشت بوم افتادم تو اتاق شیرونی هییییییییییی
سر خدمتکار:دختر جون تو مگه نباید کار کنی هاننننننن و گوششو گرفتم یک نتبیه حسابی برات در نظر گرفتم حالا که بردمت پیش جناب و چشاتو کور کردم میفهمی
مرینت:التماست میکنممممممممم مادم ویکتوریا اون کشان کشان منو به اتاق جناب برد
جناب:باز این ندیمه چه غلطی کردی
سر خدمتکار:هلش دادم پا بوسه شمان
جناب:فعلا بهتره پابوس دخترم باشه
سرخدمتکار:چشم جناب هرچی شما به فرمایید باز داشته ستاره هارو تماشا میکرده
مرینت:اون تنها دلخوشیه منه میخواین همینم ازم بگیرید
جناب:زبونشو گرفتم این دخته پررو ادم نمیشه نه زبونتو که بریدم میفهمی و همینطور اون دنبال خودم کشیدم
مرینت:نه التماست میکنم جناب جیغی کشیدم و گفتم نهههههههههه........
***
منبع رمان در روبیکا:
@pkjhbbm